مهر پدري در قربانگاه
ابراهيم را،
و اکنون در منايي، ابراهيمي، و اسماعيليت را به قربانگاه آورده اي اسماعيل تو کيست؟ چيست؟
مقامت؟ آبرويت؟ موقعيتت، شغلت؟ پولت؟ خانه ات؟ باغت؟ اتومبيلت؟ ... ؟
من چه مي دانم؟ اين را تو خود مي داني، تو خود آن را، او را – هر چه هست و هر که هست – بايد به منا آوري و براي قرباني، انتخاب کني، من فقط مي توانم " نشانيها " يش را به تو بدهم:
آنچه تو را، در راه ايمان ضعيف مي کند، آنچه تو را در "رفتن"، به "ماندن" مي خواند، آنچه تو را، در راه "مسئوليت" به ترديد مي افکند، آنچه تو را به خود بسته است و نگه داشته است، آنچه دلبستگي اش نمي گذارد تا " پيام" را بشنوي، تا حقيقت را اعتراف کني، آنچه ترا به "فرار" مي خواند آنچه ترا به توجيه و تاويل هاي مصلحت جويانه مي کشاند، و عشق به او، کور و کرت مي کند ابراهيم يي و "ضعف اسماعيلي" ات، ترا بازيچه ي ابليس مي سازد. در قله ي بلند شرفي و سرا پا فخر و فضيلت، در زندگي ات تنها يک چيز هست که براي بدست آوردنش، از بلندي فرود مي آيي، براي از دست ندادنش، همه ي دستاوردهاي ابراهيم وارت را از دست مي دهي،
او اسماعيل تواست، اسماعيل تو ممکن است يک شخص باشد، يا يک شيء، يا يک حالت، يک وضع، و حتي، يک " نقطه ي ضعف"!
اما اسماعيل ابراهيم، پسرش بود!
سالخورده مردي در پايان عمر، پس از يک قرن زندگي پر کشاکش و پر از حرکت، همه آوارگي و جنگ و جهاد و تلاش و درگيري با جهل قوم و جور نمرود و تعصب متوليان بت پرستي و خرافه هاي ستاره پرستي و شکنجه ي زندگي. جواني آزاده و روشن و عصياني در خانه ي پدري متعصب و بت پرست و بت تراش! و در خانه اش زني نازا، متعصب، اشرافي: سارا.
و اکنون، در زير بار سنگين رسالت توحيد، در نظام جور و جهل شرک، و تحمل يک قرن شکنجه ي "مسئوليت روشنگري و آزادي"، در "عصر ظلمت و با قوم خو کرده با ظلم"، پير شده است و تنها، و در اوج قله ي بلند نبوت، باز يک " بشر" مانده است و در پايان رسالت عظيم خدايي اش، يک " بنده ي خدا" ، دوست دارد پسري داشته باشد،
اما زنش نازا است و خودش، پيري از صد گذشته، آرزومندي که ديگر اميدوار نيست، حسرت و ياس جانش را مي خورد، خدا، بر پيري و نااميدي و تنهايي و رنج اين رسول امين و بنده ي وفادارش – که عمر را همه در کار او به پايان آورده است، رحمت مي آورد و از کنيز سارا – زني سياه پوست – به او يک فرزند مي بخشد، آن هم يک پسر! اسماعيل،
اسماعيل، براي ابراهيم، تنها يک پسر، براي پدر، نبود،
پايان يک عمر انتظار بود،
پاداش يک قرن رنج،
ثمره ي يک زندگي پرماجرا،
تنها پسر جوان يک پدر پير،
و نويدي عزيز، پس از نوميدي تلخ،
اکنون، در برابر چشمان پدر – چشماني که در زير ابروان سپيدي که بر آن افتاده، از شادي، برق مي زند – مي رويد و در زير باران نوازش و آفتاب عشق پدري که جانش به تن او بسته است، مي بالد و پدر، چون باغباني که در کوير پهناور و سوخته ي حياتش، چشم به تنها نو نهال خرّم و جوانش دوخته است، گويي روئيدن او را، مي بيند و نوازش عشق را و گرماي اميد را در عمق جانش حس مي کند.
در عمر دراز ابراهيم، که همه در سختي و خطر گذشته، اين روزها، روزهاي پايان زندگي، که به گفته ي " ژيد"، هر لحظه اش را بايد به لذت نوشيد – با لذت " داشتن اسماعيل" مي گذرد،
پسري که پدر، آمدنش را صد سال انتظار کشيده است،
و هنگامي آمده است که پدر، انتظارش نداشته است!
اسماعيل، اکنون نهالي برومند شده است، جواني جان ابراهيم، تنها ثمر زندگي ابراهيم، تمامي عشق و اميد و لذت پيوند ابراهيم!
در اين ايام ، ناگهان صدايي مي شنود :
"ابراهيم! به دو دست خويش، کارد بر حلقوم اسماعيل بنه و بکُش"!
مگر مي توان با کلمات، وحشت اين پدر را در ضربه ي آن پيام وصف کرد؟
اگر مي بوديم و مي ديديم، احساس نمي کرديم، اندازه ي درد در خيال نمي گنجد!
ابراهيم، بنده ي خاضع خدا، براي نخستين بار در عمر طولاني اش، از وحشت مي لرزد، قهرمان پولادين رسالت ذوب مي شود، و بت شکن عظيم تاريخ، درهم مي شکند، از تصور پيام، وحشت مي کند اما، فرمان فرمان خداوند است.
جنگ! بزرگترين جنگ، جنگِ در خويش، جهاد اکبر!
فاتح عظيم ترين نبرد تاريخ، اکنون ، ترسيده، آشفته و بيچاره!
جنگ، جنگ ميان خدا و اسماعيل، در ابراهيم.
دشواري "انتخاب"!
کدامين را انتخاب مي کني ابراهيم؟!
"خدا" را يا "خود" را ؟ "سود" را يا "ارزش" را؟ "پيوند" را يا "رهايي" را؟ "مصلحت" را يا "حقيقت" را؟ "ماندن" را يا "رفتن" را؟ "خوشبختي" را يا "کمال" را؟ "لذت" را يا "مسئوليت" را؟ " زندگي براي زندگي" را يا "زندگي براي هدف" را؟ "علاقه و آرامش" را يا "عقيده و جهاد" را؟ "غريزه" را يا "شعور" را؟ "عاطفه" را يا "ايمان" را؟ "پدري " را يا " پيامبري" را؟ "پيوند" را يا "پيام" را؟ و ...
بالاخره، "اسماعيلت" را يا " خدايت" را؟
انتخاب کن! ابراهيم.
در پايان يک قرن رسالت خدايي در ميان خلق، يک عمر نبوتِ توحيد و امامتِ مردم و جهاد عليه شرک و بناي توحيد و شکستن بت و نابودي جهل و کوبيدن غرور و مرگِ جور، و از همه ي جبهه ها پيروز برآمدن و از همه ي مسئوليت ها موفق بيرون آمدن و هيچ جا، به خاطر خود درنگ نکردن و از راه، گامي، در پي خويش، کج نشدن و از هر انساني، خدايي تر شدن و امت توحيد را پي ريختن و امامتِ انسان را پيش بردن و همه جا و هميشه، خوب امتحان دادن ...
مغرور نشوي، نياسايي، نپنداري که قهرماني، بي شکستي، بي ضعفي، پيروزي هاي صد سالِ جهاد نفريبندت، از خطرِ سقوط مصون نشماري، از وسوسه ي ديو بر کنار نداني، در برابر دستهاي ناپيدايي که هماره "انسان بودن" را نشانه مي گيرند، خود را "روئين تن" احساس نکني، روزنه ي چشمانت، راه نفوذ تيرهاي سهمگين است، نپنداري که رستم را پير کرده اي و زمينگير سراپايت را در لباسي پولادين گرفته اي و مي پنداري که روئين تني، تو نمي داني و او مي داند که هنوز هم روزنه اي هست که بدرون آيد، تو را به تير زند، مجروحت کند و مسموم، از همانجا که هنوز چشم در جهان داري، مي زندت، کورت مي کند، جهان را اي روئين تن از همان جا که با جهان پيوند داري، از همان رشته که به دنيا بسته اي، از همان روزنه که به دنيا مي نگري، در چشمت سياه مي نمايد، اي قهرمان – که ايستاده اي و رجز مي خواني - ! سرنگونت مي کند، به خاک و خونت مي کشد،
اي ابراهيم! قهرمان پيروز پرشکوه ترين نبرد تاريخ! اي روئين تن، پولادين روح، اي رسولِ اُلوالعَزْم، مپندار که در پايان يک قرن رسالت خدايي ، به پايان رسيده اي! ميان انسان و خدا فاصله اي نيست، "خدا به آدمي از شاهرگ گردنش نزديک تر است"، اما، راه انسان تا خدا، به فاصله ي ابديت است، لايتناهي است! چه پنداشته اي؟
تو در رسالت، به بلندترين قله ي کمال رسيده اي، اما در "بندگي" هنوز ناقصي، اي "خليل خدا"! اي "بنيانگذار توحيد در زمين"، اي "گشاينده ي راه موسي و عيسي و محمد(ص)! اي مظهر شکوه و عزت و کمال آدمي! ابراهيم شده اي، اما " بنده شدن"، دشوارتر است! بايد "آزاد مطلق" شوي،
رجز مخوان، که آدمي در " اوج" نيز، هماره در خطر "سقوط" است،
و سقوط آنکه بيشتر صعود کرده است، خطرناکتر، فاجعه تر!
***
"اسماعيلت را بکُش"!
"با دست هاي خويش بکُش"!
فرزند دلبندت را، ميوه ي دلت را، پاره ي جگرت را، نور چشمت را، ثمره ي عمرت را، همه ي پيوندت را، لذتت را، بهانه ي بودنت را، تمامي آنچه تو را به زندگي بسته است، در اين دنيا نگه داشته است، معني بودن و زيستن و ماندنت را، پسرت را، نه، اسماعيلت را، همچون يک گوسفند قرباني، خود بگير، به خاک بنشان، دست و پايش را در زير دست و پايت بفشار تا دست و پا نزند، موي سرش را به چنگ بگير و سرش را محکم نگه دار، به زمين فشار ده، به عقب خم کن تا شاهرگش بيرون زند و با لبه ي پولادين تيغ بازي نکند. پوست گردنش جمع نشود و قرباني را زحمت ندهد! شاهرگش را قطع کن، در زير پايت نگهش دار تا احساس کني که ديگر نمي تپد ، آنگاه از روي تن سر قربانيت برخيز، بايست.
اي "تسيلم حق" ، "بنده ي خداوند"!
اين است آنچه "حقيقت" از تو مي خواهد . اين است "دعوت ايمان" ، "پيام رسالت".
اين مسئوليت تواست، اي "انسانِ مسئول"!
اي "پدرِ اسماعيل"!
اکنون ابراهيم است که در پايان راهِ دراز رسالت، بر سر يک "دو راهي" رسيده است:
سراپاي وجودش فرياد مي کشد: اسماعيل!
و "حق" فرمان مي دهد : "ذبح"!
بايد انتخاب کند!
"حقيقت" و "منفعت" ، با هم، در او مي جنگند، منفعتي که با جانش بسته است و حقيقتي که با ايمانش!
اگر حقيقت ( خدا) ، مرگ خودش را خواسته بود، آسان بود، ابراهيم سالها است که در راه حق، از "جان" گذشته است و همين او را مطمئن کرده بود که : "بنده ي آزاد حق" شده است .
آنچه براي روح هاي زيبا و انسان هاي خوب، خوب است و زيبا، براي ابراهيم – روح خدايي و انسان متعالي – زشت است و بد.
" نسبيت اخلاق" را در مکتب ابراهيم ببين که چگونه و تا به کجا؟!
اي از "جان گذشته" ، از اسماعيل بگذر!
" ترديد"،
چه جانکاه! چه خطرناک!
و در نتيجه، " توجيه "!
هنگامي که آدمي، ايمانش مي خواند و دلش نمي خواهد!
"مسئوليت" او را به "دل بر کندن" آنچه از دل، به آساني کنده نمي شود، فرا مي خواند، و او "راه گريز" مي جويد، به دنبال توجيه مي رود .
-"اسماعيلت را ذبح کن"!
- "از کجا معلوم که در اين عبارت، همان مفهوم اراده شده باشد که ما مي فهميم"؟
- "از کجا معلوم که مراد ا زکلمه ي "ذبح"، معني لغوي آن باشد و مجازاً استعمال نشده است"؟
يکي از همين "از کجا معلوم" هاي معلوم، گريبانگير عقل نيرومند و صداقت زلال و استوار ابراهيم هم مي شود:
"اين پيام را من در خواب شنيدم، از کجا معلوم که ..."!
ابليسي در دلش "مهر فرزند" را بر مي افروزد و در عقلش، " دليل منطقي" مي دهد.
اين بار اول،
"جمره ي اولي"، رمي کن!
از انجام فرمان خود داري مي کند و اسماعيلش را نگاه مي دارد،
***
- "ابراهيم، اسماعيلت را ذبح کن"!
اين بار، پيام صريح تر، قاطع تر!
جنگ در درون ابراهيم غوغا مي کند. قهرمان بزرگ تاريخ بيچاره اي است دستخوش پريشاني، ترديد، ترس، ضعف،
پرچمدار رسالت عظيم توحيد،در کشاش ميان خدا و ابليس، خرد شده است و درد، آتش در استخوانش افکنده است.
وجود بشري، تضاد در عمق وجود آدمي، عقل و عشق، شعور و وجدان، زندگي و ايمان! خود و خدا!
بشر، اين حلقه ي واسطه ي ميان حيوان و انسان ، طبيعت و خدا، غريزه و خودآگاهي، زمين و آسمان، دنيا و آخرت، خودخواهي و خداخواهي، واقعيت و حقيقت، لذت و فضيلت، ماندن و رفتن، شهود و غيبت، بودن و شدن، اسارت و نجات، رهائي و مسئوليت، خودگرايي و خداگرايي، شرک و توحيد، "براي من" و "براي ما"...
و بالاخره، "آنکه هست" و "آنکه بايد باشد".
روز دوم است، سنگيني "مسئوليت"، بر جاذبه ي "ميل" ، بيشتر از روز پيش مي چربد.
اسماعيل در خطر افتاده است و نگهداريش دشوارتر.
ابليس، هوشياري و منطق و مهارت بيشتري در فريب ابراهيم بايد بکار زند.
از آن "ميوه ي ممنوع" که به خورد "آدم" داد!
ابراهيم: انسان، اين جمع ضدين، جبهه ي نبرد نور و ظلمت، اهورا و اهريمن، اين ساخته ي "لجن" و "روح"، "لجن بدبو" و "روح خداوند" اين "نفس"!
" فَالهَمَها فُجورَها و تَقْويها"!
و "تو" ، يک ترديد، يک "نوسان" ، يک "انتخاب"، همين!
"پيوند" را يا "پيام" را؟
- اي رسول خدا ! اي" مسئول" ! اي پيام آور مردم ! تو مي خواهي پدر اسماعيلت بماني ؟
- اما ... اسماعيلم را ذبح کنم؟ با دستهاي خويش؟
- آري!
"آري، در برابر حق، بايد از اسماعيل گذشت، مسئوليت عقيده، از مسئوليت عاطفه برتر است،
- دعوتِ "پيام" ؟ يا لذّتِ "پدر"؟
ابليس در دلش "مهر فرزند" را بر مي افروزد و در عقلش "دليل منطقي" مي دهد.
- "اما ... من اين پيام را در خواب شنيدم، از کجا معلوم که ..."؟
اين بار دوم،
"جمره ي وسطي" ، رمي کن!
از انجام فرمان خودداري مي کند و اسماعيل را نگه مي دارد.
***
"ابراهيم! اسماعيلت را ذبح کن"!
صريح تر و قاطع تر.
کار"توجيه" سخت دشوار شد، روشني حقيقت و فشار مسئوليت صريح تر و سنگين تر از آنست که بتوان گريخت.
ابراهيم چنان در تنگنا افتاده است که احساس مي کند ترديد در پيام، ديگر توجيه نيست، خيانت است، مرز "رشد" و "غي" چنان قاطعانه و صريح، در برابرش نمايان شده است که از قدرت و نبوغ ابليس نيز در مغلطه کاري، ديگر کاري ساخته نيست.
ابراهيم مسئول است، آري، اين را ديگر خوب مي داند، اما اين مسئوليت تلخ تر و دشوارتر از آنست که به تصور پدري آيد.
آن هم سالخورده پدري، تنها، چون ابراهيم!
و آن هم ذبح تنها پسري، چون اسماعيل!
کاشکي ذبح ابراهيم مي بود، به دست اسماعيل، چه آسان!
چه لذت بخش!
اما نه، اسماعيلِ جوان بايد بميرد و ابراهيمِ پير بايد بماند.، تنها، غمگين و داغدار...
با دست هاي پير خونينش!
ابراهيم، هر گاه که به پيام مي انديشد، جز به تسليم نمي انديشد، و ديگر اندکي ترديد ندارد، پيام پيام خداوند است و ابراهيم، در برابر او، تسليمِ محض!
اما هر گاه به اجراي فرمان مي انديشد و ذبح اسماعيلش، بيچارگي و عجز، چنان او را در زير فشار مي کوبد که قامت والايش، چون فانوس بر روي خود تا مي شود. غم، سيماي بازي را که آيينه صفا و صلابت است، همچون پاره چرمي سوخته، چين مي افکند و کبود مي سازد. در زيرکوهي از درد، گويي صداي شکستن استخوانهايش را مي شنود.
اکنون، ابراهيم دل از داشتن اسماعيل برکنده است، پيام پيام حق است. اما در دل او، جاي لذت" داشتن اسماعيل" را، درد " از دست دادنش " پر کرده است. غم همچون کفتاري خشمگين بر جانِ ابراهيم افتاده و از درون مي خوردش،
ابراهيم تصميم گرفت،
انتخاب کرد،
پيداست که "انتخابِ" ابراهيم، کدام است؟
کدام؟
"آزادي مطلقِ بندگي خداوند"!
ذبح اسماعيل!
آخرين بندي که او را به بندگي خود مي خواند!
ابتدا تصميم گرفت که داستانش را با پسر در ميان گذارد، پسر را صدا زد ،
پسر پيش آمد،
و پدر، در قامت والاي اين "قرباني خويش" مي نگريست!
اسماعيل، اين ذبيح عظيم!
اکنون در منا، در خلوتگاهِ سنگي آن گوشه، گفتگوي پدري و پسري!
پدري برف پيري بر سر و رويش نشسته، ساليان دراز بيش از يک قرن، بر تن رنجورش گذشته،
و پسري، نوشکفته و نازک!
آسمانِ شبه جزيره، چه مي گويم؟ آسمانِ جهان ، تاب ديدن اين منظره را ندارد. تاريخ، قادر نيست بشنود. هرگز، بر روي زمين چنين گفتگويي ميان دو تن، پدري و پسري، در خيال نيز نگذشته است.
گفتگويي اين چنين صميمانه و اين چنين هولناک!
پدر، گويي ياراي آن را ندارد که داستان را نقل کند، کشاکش هاي دردناک روحش را باز گويد.
حتي، قادر نيست بر زبان آرد که: من مأمورم تو را به دست خويش ذبح کنم. دل بر خدا مي سپارد و دندانِ غفلت بر جگر مي نهد و مي گويد:
-"اسماعيل، من در خواب ديدم که تو را ذبح مي کنم..."!
اين کلمات را چنان شتابزده از دهان بيرون مي افکند که خود نشنود، نفهمد. زود پايان گيرد. و پايان گرفت و خاموش ماند، با چهره اي هولناک و نگاههاي هراساني که از ديدار اسماعيل وحشت داشتند!
اسماعيل دريافت، بر چهره ي رقت بار پدر دلش بسوخت، تسليتش داد:
-"پدر! در انجامِ فرمانِ حق ترديد مکن، تسليم باش، مرا نيز در اين کار تسليم خواهي يافت و خواهي ديد که – اِنْ شاءَالله – از – صابران خواهم بود"!
ابراهيم اکنون، قدرتي شگفت انگيز يافته بود. با اراده اي که ديگر جز به نيروي حق پرستي نمي جنبيد و جز آزادي مطلق نبود، با تصميمي قاطع، به قامت برخاست، آنچنان تافته و چالاک که ابليس را يکسره نوميد کرد، و اسماعيل – جوانمردِ توحيد – که جز آزادي مطلق نبود، و با اراده اي که ديگر جز به نيروي حق پرستي نمي جنبيد، در تسليم حق، چنان نرم و رام شده بود که گوي، يک " قرباني آرام و صبور" است!
پدر کارد را بر گرفت، به قدرت و خشمي وصف ناپذير، بر سنگ مي کشيد تا تيزش کند!
مهر پدري را، درباره عزيزترين دلبندش در زندگي، اين چنين نشان مي داد، و اين تنها محبتي بود که به فرزندش مي توانست کرد.
با قدرتي که عشق به روح مي بخشد، ابتدا، خود را در درون کُشت، و رگ جانش را در خود گسست و خالي از خويش شد، و پر از عشقِ به خداوند.
زنده اي که تنها به خدا نفس مي کشد!
آنگاه، به نيروي خدا برخاست، قرباني جوان خويش را – که آرام و خاموش، ايستاده بود، به قربانگاه برد، بر روي خاک خواباند، زير دست و پاي چالاکش را گرفت، گونه اش را بر سنگ نهاد، بر سرش چنگ زد، - دسته اي از مويش را به مشت گرفت، اندکي به قفا خم کرد، شاهرگش بيرون زد، خود را به خدا سپرد، کارد را بر حلقوم قربانيش نهاد، فشرد، با فشاري غيظ آميز، شتابي هول آور،
پيرمرد تمام تلاشش اين است که هنوز بخود نيامده، چشم نگشوده، نديده، در يک لحظه "همه او" تمام شود، رها شود،
اما...
آخ! اين کارد!
اين کارد... نمي برد!
آزار مي دهد،
اين چه شکنجه ي بي رحمي است!
کارد را به خشم بر سنگ مي کوبد!
همچون شير مجروحي مي غرد، به درد و خشم، برخود مي پيچد، مي ترسد، از پدر بودنِ خويش بيمناک مي شود، برق آسا بر مي جهد و کارد را چنگ مي زند و بر سر قرباني اش، که همچنان رام و خاموش، نمي جنبد دوباره هجوم مي آورد،
که ناگهان،
گوسفندي!
و پيامي که:
" اي ابراهيم! خداوند از ذبح اسماعيل درگذشته است، اين گوسفند را فرستاده است تا بجاي او ذبح کني، تو فرمان را انجام دادي"!
اَالله اکبر!
يعني که قرباني انسان براي خدا – که در گذشته، يک سنت رايج ديني بود و يک عبادت – ممنوع!
در "ملت ابراهيم" ، قرباني گوسفند، بجاي قرباني انسان!
و از اين معني دارتر،
يعني که خداي ابراهيم، همچون خدايان ديگر، تشنه ي خون نيست . اين بندگان خداي اند که گرسنه اند، گرسنه ي گوشت!
و از اين معني دارتر،
خدا، از آغاز، نمي خواست که اسماعيل ذبح شود،
مي خواست که ابراهيم ذبح کننده ي اسماعيل شود،
و شد، چه دلير!
ديگر، قتل اسماعيل بيهوده است،
و خدا، از آغاز مي خواست که اسماعيل، ذبيح خدا شود،
و شد، چه صبور!
ديگر، قتل اسماعيل، بيهوده است!
در اينجا، سخن از " نيازِ خدا" نيست،
همه جا سخن از " نيازِ انسان" است،
و اين چنين است " حکمتِ" خداوند حکيم و مهربان، "دوستدارِ انسان"،
که ابراهيم را، تا قله ي بلند "قرباني کردن اسماعليش" بالا مي برد، بي آنکه اسماعيل را قرباني کند!
و اسماعيل را به مقام بلند "ذبيح عظيم خداوند" ارتقاء مي دهد، بي آنکه بر وي گزندي رسد!
که داستان اين دين، داستان شکنجه و خود آزاري انسان و خون و عطش خدايان نيست داستان "کمال انسان" است، آزادي از بند غريزه است، رهايي از حصار تنگ خودخواهي است، و صعود روح و معراج عشق و اقتدار معجزه آساي اراده ي بشريست و نجات از هر بندي و پيوندي که تو را بنام يک «انسان مسئول در برابر حقيقت"، اسير مي کند و عاجز، و بالاخره، نيل به قله ي رفيع "شهادت"،
اسماعيل وار،
و بالاتر از "شهادت"
- آنچه در قاموس بشر، هنوز نامي ندارد –
ابراهيم وار!
و پايان اين داستان؟ ذبح گوسفندي،
و آنچه در اين عظيم ترين تراژدي انساني، خدا براي خود مي طلبيد؟ کشتن گوسفندي براي چند گرسنه اي!
منبع :
حج ، دکتر شريعتي